در مغرب ایران مردمانی بوده اند موسوم به کاس سو که نژاد آنها محققاً معلوم نیست، اینها همان مردم اند که در تاریخ بابل و عیلام ذکرشان گذشت و مورخین یونانی آنها را ’کوسیان’ یا ’کیسی’ نامیده اند، (ایران باستان ص 157)
در مغرب ایران مردمانی بوده اند موسوم به کاس سو که نژاد آنها محققاً معلوم نیست، اینها همان مردم اند که در تاریخ بابل و عیلام ذکرشان گذشت و مورخین یونانی آنها را ’کوسیان’ یا ’کیسی’ نامیده اند، (ایران باستان ص 157)
تارک سر: فرق، تار سر که راهی است میان موی سر. (منتهی الارب). مفرق، تار سر که فرق جای موی سر است. (منتهی الارب). قبض،بزرگ شدن سر یا تار سر. (منتهی الارب). قلۀ تار سر مردم. (منتهی الارب). رجوع به تار (مخفف تارک) شود
تارک سر: فرق، تار سر که راهی است میان موی سر. (منتهی الارب). مفرق، تار سر که فرق جای موی سر است. (منتهی الارب). قبض،بزرگ شدن سر یا تار سر. (منتهی الارب). قلۀ تار سر مردم. (منتهی الارب). رجوع به تار (مخفف تارک) شود
بزرگ. گرامی سرور. ارجمند: چو تخت آرای شد طرف کلاهش ز شادی تاج سر میخواند شاهش. نظامی. از پی آن گشت فلک تاج سر. نظامی. ، تاج سر بودن. بزرگ و مافوق و سرور بودن: کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن که زیب تخت و سزاوار ملک و تاج سری. حافظ
بزرگ. گرامی سرور. ارجمند: چو تخت آرای شد طرف کلاهش ز شادی تاج سر میخواند شاهش. نظامی. از پی آن گشت فلک تاج سر. نظامی. ، تاج سر بودن. بزرگ و مافوق و سرور بودن: کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن که زیب تخت و سزاوار ملک و تاج سری. حافظ
کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) ، در افواه شنیده شده که صحرای شهر دربند به طاس زر موسوم است و مراد از عقرب (در شعر زیر) مردم شرور آنجا میباشند که در زمین زرخیزی مقام دارند. (شرح دیوان خاقانی) : گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر. خاقانی
کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) ، در افواه شنیده شده که صحرای شهر دربند به طاس زر موسوم است و مراد از عقرب (در شعر زیر) مردم شرور آنجا میباشند که در زمین زرخیزی مقام دارند. (شرح دیوان خاقانی) : گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر. خاقانی
جمجمه. فروه. قحف. جلجه: بر سر آتش هوا دیگ هوس همی پزم گرچه بکاسۀ سرم بر سرم آب می خوری. خاقانی. افسرده شد ور اکنون خواهد ز تیغت آتش هم کاسۀ سر او خواهد شدن سفالش. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 235). بر سر بمانده دست رباب از هوای عید افتاده زیر دیگ شکم کاسۀ سرش. خاقانی. عقل که شد کاسۀ سر جای او مغز کهن نیست پذیرای او. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. خفتگان بیچاره در خاک لحد خفته واندر کاسۀسر سوسمار. سعدی. روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن. حافظ. خاک در کاسۀ آن سر که در آن سودا نیست خار در پردۀ آن چشم که خون پالا نیست. صائب
جمجمه. فَروَه. قحف. جَلجَه: بر سر آتش هوا دیگ هوس همی پزم گرچه بکاسۀ سرم بر سرم آب می خوری. خاقانی. افسرده شد ور اکنون خواهد ز تیغت آتش هم کاسۀ سر او خواهد شدن سفالش. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 235). بر سر بمانده دست رباب از هوای عید افتاده زیر دیگ شکم کاسۀ سرش. خاقانی. عقل که شد کاسۀ سر جای او مغز کهن نیست پذیرای او. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. خفتگان بیچاره در خاک لحد خفته واندر کاسۀسر سوسمار. سعدی. روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن. حافظ. خاک در کاسۀ آن سر که در آن سودا نیست خار در پردۀ آن چشم که خون پالا نیست. صائب
ژاک، ملاح بی باک فرانسوی متولد در نانت، وی در جنگهائی که با انگلیسی ها و پرتقالیهاکرد شهرت یافت، منازعات او با کاردینال فلوری سبب محبوس شدن وی در قصر ’هام’ گردید، (1642 - 1740)
ژاک، ملاح بی باک فرانسوی متولد در نانت، وی در جنگهائی که با انگلیسی ها و پرتقالیهاکرد شهرت یافت، منازعات او با کاردینال فلوری سبب محبوس شدن وی در قصر ’هام’ گردید، (1642 - 1740)
ده کوچکی است از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان. ناحیه ای است در 24 هزارگزی جنوب خاوری سی پل و 60 هزارگزی جنوب رودسر. این ده در منطقۀ کوهستانی قرار دارد وآب و هوای آن آب و هوای مناطق سردسیری است و دارای 30 تن سکنه میباشد. شغل اهالی گله داری است و زمستان ها به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
ده کوچکی است از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان. ناحیه ای است در 24 هزارگزی جنوب خاوری سی پل و 60 هزارگزی جنوب رودسر. این ده در منطقۀ کوهستانی قرار دارد وآب و هوای آن آب و هوای مناطق سردسیری است و دارای 30 تن سکنه میباشد. شغل اهالی گله داری است و زمستان ها به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
چاه. چاهسار: منیژه بیامد بدان چاه سر دوان، خوردنیها گرفته ببر. فردوسی. از آن چاه سر با دلی پر ز درد دویدم بنزد تو ای نیکمرد. فردوسی. ، سرچاه. لب چاه. دهانۀ چاه، گودالی عمیق. گودی ژرف
چاه. چاهسار: منیژه بیامد بدان چاه سر دوان، خوردنیها گرفته ببر. فردوسی. از آن چاه سر با دلی پر ز درد دویدم بنزد تو ای نیکمرد. فردوسی. ، سرچاه. لب چاه. دهانۀ چاه، گودالی عمیق. گودی ژرف